کوردستان میدیا

سایت مرکزی حزب دمکرات کوردستان ایران

مدخلی بر بحث \"ملت\" و \"حق تعيين سرنوشت\"

00:03 - 11 خرداد 1391

حق تعيين سرنوشت به‌ چه‌ معناست؟


1143.jpg

ناصر ايرانپور

خلاصه‌:
بحث اصلي اين اجمال‌ اين است که‌ کرد همزمان بر اساس سه‌ پارادايم زبان مشترک، اراده‌ي مشترک و روح و روان مشترک ملت است، ايران نيز چون محصول يک فرآيند تاريخي ملت است. اينجا گفته‌ مي‌شود که‌ کردستان حق تعيين سرنوشت خود را دارد و در اين چهارچوب آگاهانه‌ و داوطلبانه‌ در جستجوي تحقق آمالهايش در داخل ايران است. تأکيد مي‌شود آنچه‌ احزاب کردستان مي‌خواهند قوم‌گرايي نيست و از قضا مبارزه‌ با قوم‌گرايى حاکم است. ذکر مي‌شود که‌ شووينيسم تنها منحصر به‌ حکومت نيست، در اپوزيسيون نيز رگه‌هايی گاها قوی از آن قابل رؤيت است. در بخشی نيز استدلال‌ می‌شود که‌ قياس مناطقي چون کردستان با مهاجرين اسپانيولي آمريکا فاشيستي و با سوئديهاي فنلاند و فرانسويهاي سويس اگر بجا هم باشد، بيشتر برهاني بر له‌ و نه‌ عليه‌ آنچه‌ هست که‌ کردستان مطالبه‌ مي‌‌کند. همچنين تصريح مي‌گردد که‌ از نظر راقم اين سطور حکومت ايران حکومت مردم فارس نيست.


حق تعيين سرنوشت به‌ چه‌ معناست؟


در حقوق بين‌الملل و علم سياست در ارتباط با حق تعيين سرنوشت همواره‌‌ تعاريف، مکاتب و آراء مختلفي وجود داشته‌اند.

• يکي از اين آرا مي‌گويد که‌ اين حق محدود به‌ کشورهاي مستعمره‌ بوده‌ است.

• طيفي ديگري مي‌گويد که‌ مقصود از اين اصل حق حاکميت مردم در مقابل دولت است .

• يک دسته بر آن است که‌ اين شامل هر ملتي مي‌گردد که‌ خواستار حاکميت ملي خويش گردد.

• و بلاخره‌ عده‌اي نيز معتقد هستند که‌ اين حق زماني مصداق و وجه‌ بيروني پيدا مي‌کند که‌ وجه‌ دروني آن، يعني حق خودمختاري سياسي خلقي بپاخاسته‌، با خشونت زيرپاگذاشته‌ شود.

به‌ باور من حق تعيين سرنوشت حقيست خدشه‌ناپذير و مشمول هر قوم و خلق و ملتي مي‌گردد که‌ از اراده‌ي روشن براي دستيابي به‌ آن برخوردار باشد. حق تعيين سرنوشت دروني، يعني حق برخورداري از خودمختاري سياسي در چهارچوب همان کشور، نوعي از آن است و حق تعيين سرنوشت بروني که‌ شامل حق تشکيل حاکميت ملي و سياسي و دولت مي‌گردد، نوع و بُعد ديگري از آن می‌باشد.

تا جايي که‌ به باور‌ من مربوط مي‌گردد من جانبدار تحقق حق تعيين سرنوشت داخلي در چهارچوب يک نظام فدرال در ايران هستم. حق تعيين سرنوشت بروني و جدايي از ايران تنها زماني بايد در دستور کار قرار گيرد که‌ وجه‌ دروني اين حق بکلي ناميسر گردد. اما من به‌ آينده‌ي مشترک در ايران بسيار خوشبينم و آن را نه‌ تنها به‌ سود مصالح عمومي کل ايران، بلکه‌ کردستان نيز مي‌دانم. من آگاهانه‌ سرنوشت خود را از سرنوشت مردم ايران جدا نمي‌سازم، بدون آنکه‌ دستگاه‌ فکري آناني را که‌ تاکنون بر اين سرزمين حکومت کرده‌اند، معيار ارزيابي‌ام براي آينده‌ي ايران قرار دهم. من هم چه‌ به‌ مثابه‌ي کُرد و چه‌ به‌ عنوان يک شهروند ايراني محقم براي ايده‌آلهاي خود در ارتباط با نظام سياسي آينده‌ي ايران مبارزه‌ کنم. ايران ملک مشاع و قدرت مشاع شووينيسم غالب و مغلوب نيست که‌ آن را دو دستي تحويلشان بدهم.

معارضان اين اصل می‌گويند که‌ اين حق تنها محدود به‌ ملل است و اقوام ايرانی ملت نيستند. لذا ضروری است مجملی داشته‌ باشيم به‌ بحث ملت.


ملت چيست؟
آنچه‌ در مورد \'حق تعيين سرنوشت بيان شد، به‌ نحوي در مورد واژه‌ي \'ملت نيز مصداق مي‌يابد، بدين معني که‌ براي ملت نيز تعاريف متفاوتي وجود دارد.
با بياني ساده‌ مي‌توان گفت که‌ دو تعريف عمده‌ از \'ملت وجود دارد: تعريف آلماني و تعريف فرانسوي. تعريف آلماني بر زبان و فرهنگ مشترک استوار است و تعريف دومي بر حقوق شهروندي مساوي. درک آلماني درکي است بر پايه‌ي محترم شمردن تنوع و درک فرانسوي درکي است بر محترم شمردن همساني. اولي در بعد سياسي خود بر فدراليسم بنا شده‌ و دومي بر تمرکز و تراکم قدرت سياسي.

نظامي سياسي ايران نيز بر طبق درک از ملت و الگوي نظام سياسي فرانسوي بنا شده‌ است و نه‌ آلمانی. ملت‌سازي در آلمان پروسه‌اي نسبتا طبيعي طي کرد و سواي دوران فاشيستي و سنتراليستي ناسيونال سوسياليسم بر فدراليسم و حکومتهاي ايالتي و منطقه‌اي استوار گشت. ملت‌سازي فرانسوي اما بس خونين بود و با کشتار فدراليستها و اشاعه‌ و تحميل زورمندانه‌ي زبان فرانسوي که دامنه‌ي سخنوران آن‌ ابتدا تنها محدود به‌ پاريس و حومه‌ي آن بود، آغاز گشت. اين نظام سياسي هر چند پروسه‌ي تمرکز و تراکم سياسي خود را بسيار زود آغاز نمود و هر چند بلاخره‌ در انتها از دمکراسي تهي نگشت، آن چنان نيز موفق نبود؛ با اين پيامد که‌ دهه‌هاي پيش پروسه‌ي معکوسي را براي تمرکززدايي آغاز کردند و با اين پيامد که‌ مسأله‌ي کورسيک هنوز حل نشده‌ است. نظام سياسي در آلمان اما ـ چون سيري غيرخشونت‌آميز طي نمود ـ خود از پراکندگي به‌ نوعي از تمرکز فدرال در عين پابرجايي ساختارهاي منطقه‌اي رسيد. هر چند 16 دولت ايالتي در اين کشور داريم، هر چند اقليت دانمارکي‌زبان خودمختار داريم، همه‌ خود را متعلق به‌ يک آب و خاک مشترک مي‌دانند.

برقراري نظام فدرال بعد از جنگ جهاني دوم خواست متفقين بود، اما بدون زمينه‌ و سابقه‌ي تاريخي نبود. در آلمان همچنان آگاهانه‌ تلاش مي‌شود از تمرکز پرهيز شود. تراکم سياسي و اقتصادي و بانکي و رسانه‌اي در انطباق با هم قرار ندارند. باوجود اينکه‌ فرانسه‌ سابقه‌ي روابط از خيلي لحاظ بيشتر و طولاني‌تري با ايران دارد، کمتر ايراني داخل ايران مي‌تواند غير از پاريس دو ـ سه‌ شهر فرانسه‌ را نام ببرد. اين از سر کم‌سوادي ايرانيان نيست.

ورودي و خروجي سياست و اقتصاد و .... در فرانسه‌ پاريس است . اما آيا اين در مورد آلمان هم چنين است؟ خير. شايد بيشترين تعداد از ايرانيان نام فرانکفورت و مونيخ و هامبورگ، ... را بيشتر شنيده‌ باشند تا برلين. اين تفاوت در برداشت از سيماي سياسي و جغرافيايي در تفاوت از درک از ملت سرچشمه‌ مي‌گيرد. آنچه‌ در رسانه‌ها و ادبيات سياسي آلمان پيوسته‌ شنيده‌ مي‌شود، در قياس با فرانسه‌ ملت و آلمان نيست، بلکه‌ دولت فدرال و فلان و فيصار دولت ايالتي است.

درک غيرمتمرکز و به‌ نظر من دمکراتيک‌تر آلماني از ملت در کشورهاي ديگر آلماني‌نشين نيز در مقطع بعد از جنگ جهاني دوم منشاء صلح و ثبات بيشتر شده‌ است. کافي است از اتريش و سويس و زودتيرول ايتاليا نام ببريم که‌ بعد از مبارزه‌اي قاطع بر تمرکزگرايي ايتاليايي تفوق پيدا کرد و خودمختار شد. مع‌الوصف بحث ملت و ملت‌سازي در آلمان نيز براي هميشه‌ بسته‌ نيست، آنچنان که‌ بحث ملت و ملت ايران عده‌اي از هم‌ميهنان ما تابو و مقدس بوده‌ است.

فرانسوي‌ها ملت جالبي هستند: آنجا که‌ خود قدرت و اکثريت دارند، از نظام متمرکز دفاع مي‌کنند و خواهان بسط ملت‌سازي بر اساس زبان فرانسوي هستند. اما در جاهاي ديگر که‌ توازن قوا بطور قطع به‌ سود آنها نيست، طرفداران پروپاقرص فدراليسم مي‌شوند. تلاشهاي فرانسوي‌زبانها در سويس و بلژيک و کانادا نمونه‌هايي از آن است.

مليت نيز هم به‌ مفهوم تعلق ملي بکار مي‌رود، هم تابعيت دولتي و هم مترادف ملت. واژگان ملت، مليت، خلق و قوم ارتباط تنگاتنگي با هم دارند.کارل ولفگانگ دويچ، 1958 ـ 1967 پروفسور دانشگاه كمبريچ، 1977 ـ 1985 مدير انستيتو تحقيقات قياسي جوامع مختلف در مركز علوم برلين، در باره‌ي اين پيوند مي‌گويد: چنانچه يك بخش مهم از يك خلق براي دستيابي به قدرت سياسي براي گروه قومي و زباني خود تلاش ورزد، مي‌توانيم از آن به عنوان مليت نام ببريم. چنانچه اين مليت به اين قدرت ـ كه معمولاً به معني تشكيل يك دولت مي‌باشد ـ دست يافت، «ملت» ناميده مي‌شود.
برخي نيز چون فدريش ماينکه‌ بين ملت دولتي(دولت ـ ملت) و ملت فرهنگي تمايز قائل هستند.

از آنچه‌ گذشت برمي‌آيد که‌ \'ملت تعريفي جامع و مانع و غيرقابل مناقشه‌ و تعريفي که‌ در همه‌ جا به‌ يک شيوه‌ و نسبت مصداق يابد، ندارد. هر تلاشي که‌ معطوف به‌ تحميل يک تعريف واحد و فرض‌کردن آن بر ديگران باشد، محکوم به‌ شکست است و نتيجه‌ي معکوس دارد.

ملت کرد يا ملت ايران؟

از نظر من بيشتر واژه‌هاي جامعه‌شناختي و سياسي در ايران يا ترجمه‌ي درست نشده‌اند و يا تعريف درستي از آنها ارائه‌ نگرديده‌ است. واژه‌هاي عربي ملت و قوم نيز از آن دسته‌اند. اين واژه‌ها در زبان فارسي ـ برعکس زبان عربي ـ همخواني کاملي با معناي واژه‌هاي مشابه‌ در زبانهاي اروپايي ندارند. اصولا خيلي از واژه‌هاي عربي آنگاه‌ که‌ وارد زبان فارسي شده‌اند، معني واقعي خود را از دست داده‌اند. حال، خارج از اين موضوع، گيريم در زبان فارسي ملت ناسيون اروپايي است و قوم مترادف اتنيک اروپايي. وارد ريشه‌هاي لاتيني يا يوناني آن هم نشويم. آيا اين واژگان واقعا تناسبي با بافت و ترکيب جمعيتي و نظام سياسي ـ تاريخي آن دارند؟ به‌ باور من خير.


اصولا بر خلاف درکي که‌ در ايران غالب است، ملت و ملت‌سازي و دولت ملي به‌ قول پروفسور دکتر کريستيان پ. شرر يک پروژه‌ي استعماري و غيردمکراتيک است. غلظت دمکراسي‌ستيزي اين ملت‌سازي به‌ويژه‌ آن زمان تقويت مي‌يابد که‌ سازوکارهاي ابتدايي دمکراسي از آن زدوده‌ شود و با تمرکز قدرت سياسي و آسيميلاسيون و تبعيض همراه‌ گردد. من جايي را سراغ ندارم که‌ چنين پروسه‌اي فرجامي مثبت پيدا کرده‌ باشد.

از نظر من \'ملت محصول يک فرآيند گاها طبيعي و گاها دست‌ساز تاريخي و سياسي است، نه‌ ازلي است و نه‌ مقدس. سير تکوين جهاني‌شدن و ادغام جوامع در هم بافت ملتهاي کنوني را کيفيتا تغيير خواهد داد. به‌ اين ترتيب امروز حاکميت ملي، اقتصاد ملي، سرمايه‌ي ملي، تکنولوژي ملي، ... جايگاه و اهميت و تقدس پيشين‌ خود را از دست داده‌اند.
در ايران نيز واژگان ملت و ملت ايران نو هستند و بيشتر بعد از مشروطه‌ و به‌ عاريت از فرانسه‌ و الهام از عصر روشنگري فرانسه‌ کاربرد پيدا کردند. در درک اروپايي آن زمان ملت همان مردم در مقابل حاکميت تعريف مي‌شد و حتي همه‌ي مردم را نيز دربرنمي‌گرفت. در ايران اما واژه‌ي ملت سوءتعبير شد و پيوسته‌ مشمول حاکميت بوده‌، اگر نگوئيم که‌ در آن خلاصه‌ مي‌شده‌ است. اما آيا آنجا که‌ اين مفهوم به‌ مردم ايران نظر دارد، مي‌توان از ملت ايران سخن راند؟

به‌ هر حال، هر کدام از دو تعريف پايه‌اي (آلماني و فرانسوي) فوق را معيار قرار دهيم، ايران طبق اين تعابير ملت نيست، چون نه‌ شهروندان برابر حقوق دارد که‌ به‌ تعبير فرانسوي \'ملت باشد و نه‌ مردمان ‌همزبان دارد که‌ به‌ تعبير آلماني ملت ناميده‌ شود.
حال آيا گروههاي زباني‌اي که‌ در ايران زندگي مي‌کنند و يا بهتر بگوييم ايران را پديد آورده‌اند، قوم هستند يا ملت، بستگي به‌ يک پارادايم سياسي دارد: آيا اين اجتماعات از وجه‌ زباني و فرهنگي به‌ وجه‌ سياسي فرا روئيده‌اند يا نه‌؟ تا آنجا که‌ به‌ مردم فارس‌زبان کشورمان مربوط مي‌شود، البته‌ که‌ ملت هستند، نظام سياسي مشخص دارند، نظام آموزشي مشخص دارند، نظام اقتصادي مشخص دارند، نظام رسانه‌اي مشخص دارند، نمادهاي سياسي و ملي مشخص دارند، نمايندگان سياسي مشخص دارند و غيره‌. از اين حيثها آنها کم و کسري ندارند.

اينکه‌ اين نظامها و نمايندگان، مطلوب مردم خود باشند يا نباشند، موضوعي ديگر است. چه‌ بسيارند ملتهايي که‌ از سوي دولتهاي استبدادي و بخشا حتي فاشيستي حکومت مي‌شوند.
در روانشناسي و فرهنگ عاميانه‌ي مردم فارس‌زبان کشورمان نيز و همچنين در افکار عمومي بين‌المللي هم واژه‌ي فارس مترادف ايران است. همين ديروز شاهد بودم که‌ دختر خانمي ايراني، با تحصيلات آکادميک، با زبان مادري فارسي خود خطاب به‌ دوست پسر ايراني ارمني خود که‌ با مادرش به‌ زبان ارمني تکلم مي‌کرد، مي‌گفت: خونه‌ بيشتر با مامانت ايروني صحبت مي‌کني يا ارمني؟ دوستش گفت: ديونه‌، اين چه‌ سوالي‌يه‌ مي‌کني؟ مگر من ايروني نيستم؟ دختر خانم گفت: خُب، نه‌! تو ارمني هستي. دوست پسرش گفت: مگر من متولد و بزرگ‌شده‌ي ايران و پدر و مادرم اهل آن نيستند؟ دختر خانم گفت: خُب، آري، ولي با اين وجود تو ارمني هستي و نه‌ ايروني، چون ايروني صحبت نمي‌کني؟ دوست پسرش ادامه‌ داد: منظور تو از \'ايروني\' زبون فارسي‌يه‌. ولي در ايران همه‌ که‌ فارس نيستند و زبونشون فارسي نيست. ما کُرد هم داريم که‌ زبونشون فارسي نيست، با اين وصف ايراني هستند....

اين نمونه‌، تيپيک است براي مردمي که‌ با فرهنگي خاص آموزش ديده‌اند. به‌ هر حال، از نظر من گروه‌ قومي فارسي‌زبان ميهنم ملت با تمام مؤلفه‌هاي آن هستند.
البته‌ بر اين امر هم واقفم که‌ بسياري از هم‌ميهنان فارس‌زبانم از زاويه‌ي اومانيستي و آزاديخواهانه‌، خود را ملت و حتي قوم تعريف نمي‌کنند. به‌ قول دوستي آنها نيازي هم به‌ اين ندارند که‌ براي من نوعي اثبات کنند که‌ ملت و قوم هستند يا نيستند. آنها از اين مرحله‌ گذشته‌اند.
عده‌اي نيز از سر زرنگي مي‌گويند که‌ ملت يا قوم نيستند، تا انگيزه‌ و واکنش مشابهي در (از نظر آنها) اقوام ديگر ايران ايجاد نکنند.

من ايران را ملتي تاريخي ـ باستاني با تمدني بزرگ مي‌دانم، اما به‌ ملت ايران به‌ مفهوم سياسي و جديد آن باور ندارم، چون مهندسي شده‌ است، تبعيض‌گرايانه‌ بوده‌ است. حتي اگر به‌ نظام سياسي ايران که‌ تبلور اين درک تبعيض‌آميز از ملت بوده‌ است، کار نداشته‌ باشيم، مدافعان امروزين ملت ايران در اپوزيسيون ليل و نهار به‌ ما يادآور مي‌شوند که‌ تنها خودشان جزو ملت ايران هستند و مابقي قوم. سياست ستيزه‌جويانه‌ و تحريک‌آميز آنها بر استراتژي حمله‌ بعنوان بهترين دفاع و تحقيرشمردن آناني استوار است که‌ مکتب شووينيسم آنها را دم‌افزون زير سوال مي‌برند. سر و ته‌ حرف آنها اين است که‌ مثلا کرد در ايران قوم است!

واژه‌ي قوم غير از آنکه‌ در اين مباحث بار منفي گرفته‌ است و حساسيت‌برانگيز شده‌ است، حکايت از اين دارد که اجتماعي که‌ قوم ناميده‌ مي‌شود به‌ زعم آنها‌ مجاز به‌ مطالبه‌ي حقوقي سياسي نيست!

گفتيم قوم گويا ترجمه‌ي اتنيک است. نمي‌دانم در کشورهاي ديگر اروپايي چقدر از اين واژه‌ استفاده‌ مي‌شود، اما در مورد آلمان و حوزه‌ي زبان آلماني مي‌توانم به‌ يقين بگويم که در آن‌ اتنيک اولا بار منفي ندارد و دوما کمترين استعمال ممکن را دارد. آلماني‌ها غالبا از واژه‌ي خلق (Volk) استفاده‌ مي‌کنند.


حال سماجت طيف راست اپوزيسيون ايران در کاربرد واژه‌ي قوم به‌جاي خلق از بهر چيست، بايد توضيح بدهند. کاربرد اصطلاح خلق که‌ غالبا طيف چپ سياسي ايران بکار مي‌برد، به‌ جهت اينکه‌ بار منفي براي کسي ندارد و تحريک‌آميز نيست، به‌ جهت اينکه‌ موجد بحثهاي بي‌سرانجام نيست، اصولي‌تر است. اصولا چپ در قياس با راست تاکنون پاسخ بهتري را به‌ مسأله‌ي مورد بحث ما داده‌ است. اين طيف در عين حال که‌ شب و روز در شيپور تماميت ارضي و ملت ايران و ملت کرد و \'ملت ترک و .... نمي‌دمد، در تلاش است بر بستر حق تعيين سرنوشت خلقها و بناي يک ايران دمکراتيک و عادلانه‌ تناسبي معقول از سويي بين خودمختاري دروني خلقهاي ايران و مشارکت آنها در نظام سياسي کل کشور و از سويي ديگر حفظ همبستگي مردم ايران با هم ايجاد نمايد. ضعف طيف وسيع چپ در ايران نمي‌تواند به‌ مفهوم تقويت ناسيوناليستها از دو سو و تلاشي ايران در ميان‌مدت نباشد. لازم به‌ ذکر است که‌ من دمکرات و کومله‌ و پژاک را در طيف چپ ايران مي‌بينم.

در مورد کُرد و تُرک و بلوچ و ترکمن و عرب نيز همين‌قدر ذکر شود که هر‌ اجتماع فرهنگي ـ زباني بخواهد قواره‌ي سياسي خود را داشته‌ باشد و در اين مسير از اراده‌ و جنبش سياسي کم و بيش متشکل و مشخص و ريشه‌دار برخوردار باشد، \'ملت است. احزاب سياسي در بين ملتهاي فاقد دولت در مجموعه‌ی خود نقش دولت موقت ائتلافی با سياستهاي ملي، داخلي، خارجي، نظامي، رسانه‌اي و ديپلماسي ويژه‌ را ايفا مي‌کنند.
اما از سوي عده‌اي ديگر ملت به‌ اجتماع همگون و ناهمگوني اطلاق مي‌شود که‌ زير چتر يک نظام سياسي و در يک چهارچوب جغرافيايي معين زندگي مي‌کنند. به‌ زعم اين عده‌ هر جا دولتي بود، ملت هم است. در قاموس اين طيف آن اقوام يا گروههاي زباني که‌ صاحب دولت نيستند، شايسته‌ي اين نيز نيستند، خود را ملت بنامند!

اين تعريف از ديد من کاستي‌ها و تناقضات بسياري دارد. آيا فلسطين که‌ هيچگاه‌ از يک دولت ملي خود برخوردار نبوده‌، ملت نيست، اما کويت هست؟! تکليف چيست اگر نظام سياسي و چهارچوب جغرافيايي مورد اتکا براي تعريف ملت زورمندانه‌ و يا توسط دولتهاي استعماري برپاشده‌ باشند، همانند عراق؟ آيا عراق با حکومتهاي وحشتناک خود و قوانين و چهارچوب جغرافيايي مشخص خود در 90 سال اخير ملت بوده‌، اما باسک اسپانيا که‌ دهه‌هاست براي حق تعيين سرنوشت خود مبارزه‌ مي‌کند، ملت نيست؟!

گفته‌ مي‌شود که‌ حق تعيين سرنوشت ملتها به‌ ملل تحت استعمار نظر دارد. از نظر من اين تنها بخش کوچکي از واقعيت است. ميثاق بين‌المللي حقوق مدني و سياسي از جمله‌ مي‌گويد: تمام ملتها/خلقها حق تعيين سرنوشت دارند. آنها به‌ واسطه‌ي اين حق وضعيت سياسي، اقتصادي، اجتماعي و توسعه‌ي فرهنگي خود را آزادانه‌ تعيين مي‌کنند. و اين ميثاق بسي ديرتر از استقلال هند و الجزاير، يعني در سال 1976 از تصويب گذشت. در ضمن اگر ملت به‌ لحاظ ترتيب زماني بعد از دولت مي‌آيد، يعني اگر اجتماعي با تشکيل دولت است که‌ تازه‌ ملت مي‌شود، ديگر حق ملل در تعيين سرنوشت به‌ چه‌ سبب در ميثاقهاي بين‌المللي آمده‌ است؟! نفس اين عبارت حکايت از اين دارد که‌ اين جوامع مورد نظر بايد قبل از اينکه‌ حق تعيين سرنوشت سياسي و دولت خود را داشته‌ باشند، ملل باشند. به‌ بياني ديگر بايد از اين ملل موجود حق تعيين سرنوشت سلب شده‌ باشد که‌ تأکيد بر اين اصل ضروري تشخيص داده‌ شده‌ است. و بلاخره‌ اينکه‌ در اين پيمانها ملت و خلق به‌ يک مفهوم بکار برده‌ شده‌ است و اثري هم از قوم، واژه‌ي مورد علاقه‌ي به‌ اصطلاح طرفداران تماميت ارضي ايران، يافت نمي‌شود.

همچنين اين پرسش قد علم مي‌کند: اگر مبناي ملت‌سازي و دولت‌سازي نه‌ زبان باشد و نه‌ اراده‌ي سياسي مردم، پس چه‌ بايد باشد؟ از نظر من ملت محصول تاريخي اراده‌ي مشترک است. تعلق ملي قبل از اينکه‌ ارتباط به فاکتور‌ زبان يا دولت داشته‌ باشد، به‌ دلبستگي و وابستگي روحي و رواني و عاطفي دارد. من مي‌توانم براي هميشه‌ در چهارچوب ايران زيست کنم و ايراني هم باشم و دولت کردي هم نداشته‌ باشم و با اين وصف خود را متعلق به‌ ملت کُرد بدانم، چون از روح و روان مربوطه‌ که‌ به‌ قول رنه‌ي فرانسوي لازمه‌ي ملت است، برخوردار هستم. پاره‌هاي اين ملت در عراق و ترکيه‌ و سوريه‌ را از خود مي‌دانم. به‌ آنها احساس دلبستگي عميق دارم. و به‌ تَـبَـع آن هر گونه‌ همکاري دولتهاي حاکم بر ايران با دولتهاي حاکم بر عراق و ترکيه‌ و سوريه‌ براي سرکوب اين پاره‌ها را يورش به‌ خود و ضربه‌اي بر روح و روانم و بر هويتم مي‌دانم.

1144.jpg

روزي وارد بحثي با استادم در دانشگاه حول حمله‌ي دولت ترکيه‌ به‌ عراق‌ شدم. چند روز بعد همين استادم مرا در کريدور دانشگاه‌ دوباره‌ ديد و پرسيد: يک پرسش از صحبتهاي پيشمان برايم پيش آمده‌؛ شما از ايران مي‌آئيد. من متوجه‌ شدم که‌ اتفاقاتي که‌ در ايران جاي خود دارند، در عراق و سوريه‌ و ترکيه‌ نيز مي‌افتند، دلمشغولي شما را تشکيل مي‌دهند. جدا شما خودتان را چگونه‌ تعريف مي‌کنيد: کرد، ايراني، عراقي، ترکيه‌اي، سوري؟ پاسخ من آن هنگام (21 سال پيش) اين بود: اينکه‌ خود را چگونه‌ تعريف مي‌کنم، هنوز بطور صددرصد خودم هم نمي‌دانم، چون تاکنون دغدغه‌ام نبوده‌ و به‌ آن زياد فکر نکرده‌ام. اما آنچه‌ که‌ مي‌دانم اين است که‌ هم خود را با کل مردم ايران هم‌سرنوشت مي‌دانم، هم با بخشهاي مختلف کردستان. کدام تفوق دارند، در هر مقطع بستگي به‌ رويدادهايي دارند که‌ اتفاق مي‌افتند. اگر جنايتي در ايران از سوي حکومت اسلامي اتفاق مي‌افتد، مثلا زني سنگسار مي‌شود، به‌ مثابه‌ي يک ايراني وجدانم جريحه‌دار است و مي‌شورم، اگر رهبران فرهيخته‌ام در وين و برلين مظلومانه‌ طعمه‌ي حکومت خفاشان اسلامي مي‌شوند، يک کرد ايراني هستم، و اگر جنايتي چون حلبجه‌ در کردستان عراق روي مي‌دهد، ديگر کرد هستم و خشم و طغيانم بر عليه‌ حکومت عراق فوران است...

با اطمينان مي‌گويم اين حال و وضع ناصر ايرانپور در غربت نيست، اين روان هر کرد سياسي و بيدار است. اوجلان را در آفريقا گرفتند، پيش و بيش از هر جا سنندج قيام کرد، در بغداد قانون اساسي حکومت فدرال را امضا کردند، مردم در مهاباد به‌ خيابانها ريختند.... اين واقعيت را بايد بپذيريم که‌ براي هيچ کردي بخشهاي ديگر کردستان خاک و مردم بيگانه‌ نيست. اين به‌ قول اتو باور اتريشي هم‌سرنوشتي است که‌ از کرد ملت ساخته‌ است.
براي تکوين اين ملت و هويت ملي مي‌توان، اما به‌ باور من لزوما نبايد دولت کردي تشکيل داد. اساسا اگر تحت ستم نباشم، نيازي به‌ چنين روندي نخواهم داشت. اين امر اما زماني ناگزير مي‌شود که‌ حق کرد بودن و حاکميت بر خودم و کشورم را از من همچنان بستانند، تازه‌ مضاف بر آن هر از چندگاهي قرباني يک جنايت هولناکي نيز بشوم.


قومگرا کيست؟
صداقت برخي از مدافعان اشتباهي يکپارچگي ايران آنقدر بالاست که‌ اتهام وارده‌ بر خود را به‌ ديگران منتسب مي‌سازند و تصور هم مي‌کنند کسي پي به‌ اين ترفند بليهانه‌ي آنها نمي‌برد. آنها براي نمونه‌ مدعي‌اند که‌ مخاطبانشان قوم‌گرا هستند، چون اينان (قومگرايان) مي‌خواهند بر اساس يک زبان ملت‌سازي کنند!
درحاليکه‌ اين دقيقا همان اتهامي است که‌ متوجه‌ خود آنها (مليون) بوده‌ است. پيدايش جنبشهاي ملي ـ دمکراتيک در مناطق مختلف ايران چون کردستان در پاسخ به‌ همين قومگرايي عقب‌مانده‌ و فاشيستي و ملت‌سازي آنها بر اساس يک زبان بوده‌ است که‌ شکل گرفته‌ است. اين به‌ اندازه‌ي کافي تبعيض‌‌گرايانه‌ بوده‌ است، تازه‌ عنصر مذهب نامبارک تشيع را هم به‌ آن افزوده‌اند. گاها حتي عنصر اسلاميسم آنها بر ناسيوناليسم‌شان چربيده‌ است. شخصي چون بازرگان خود و مليون را اول اسلامي بعد ايراني مي‌خواند. اتفاقي نيست که‌ رسمي‌بودن دين اسلام و مذهب شيعه‌ يکي از اجزاء اصلي قانون اساسي ايران از بدو مشروطه‌ تاکنون بوده‌ و هيچگاه‌ نيز از سوي به‌ اصطلاح \'مليون مورد پرسش قرار نگرفته‌ است. آيا با رسمي بودن تنها زبان فارسي و تنها دين اسلام و مذهب شيعه‌ دولت ـ ملت ايران به‌ کساني که‌ زبانشان فارسي نيست و مسلمان و شيعه‌ نيستند، تعلق خواهد داشت؟ البته‌ که‌ نه‌. آيا اين را چيزي جز قومگرايي مي‌توان ناميد؟ البته‌ که‌ نه‌. آيا اين را چيزي جز استعمار داخلي مي‌توان ناميد؟ البته‌ که‌ نه‌. مبارزان کرد و ترک و ترکمن و عرب و بلوچ کشورمان بر عليه‌ اين قوم‌گرايي است که‌ طغيان نموده‌اند.
مليون ايراد مي‌گيرند که‌ ملت‌سازي بر اساس يک زبان ممکن نيست! خارج از اينکه‌ اين ادعا نادرست است، يک پرسش از سوي آنها بي‌پاسخ مي‌ماند: چگونه‌ است نمي‌توان در جامعه‌ و منطقه‌اي که در آن به‌‌ يک زبان واحد تکلم مي‌شود، دولت تشکيل داد، اما اين کار (يعني تشکيل دولت و ملت) در جامعه‌اي چندزبانه‌ بر اساس تنها يک زبان از سوي آنها مورد دفاع قرار مي‌گيرد؟ اين يک واقعيت تلخ بوده‌ است که‌ در هشت ـ نه‌ دهه‌ي گذشته‌ ملت‌سازي به‌ اصطلاح ايراني بر اساس زبان فارسي و مذهب شيعه‌ بوده‌ است. چه‌ جرمي کرده‌ايم که‌ نه‌ زبانمان فارسي است و نه‌ پدر و مادرمان شيعه‌ اثني عشري؟! در ضمن اگر ملي‌گرايي براي آنها خوب است، چرا بايد براي کرد و ترک و ترکمن و بلوچ و عرب بد باشد؟


تکليف ما با ايران چيست؟
به‌ زبان ساده‌ بگوئيم که‌ ما (کرد، ترک، عرب، ترکمن، بلوچ) تاکنون از اين پروژه‌ي ملت‌سازي منتهي به‌ به‌ اصطلاح ملت ايران شما غير از آسيميلاسيون، انکار، استعمار، تبعيض، عقب‌ماندگي، تحقير، سرکوب به‌ درجات مختلف چيزي نديده‌ايم. ابزارهاي اين ملت‌سازي تنها يک زبان و تنها يک مذهب و تنها يک مرکز قدرت و تصميم‌گيري و اين اواخر حتي يک جنس بوده‌ است. اين را چيزي جز شووينيسم قومي ـ مذهبي ـ جنسي نمي‌توان ناميد. اگر تغييري بنيادين در اين نگرش ايجاد نشود، نمي‌توان به‌ آينده‌اي دمکراتيک و مشترک در ايران زياد اميدوار بود. اما چنانچه‌ مردم هر کدام از مناطق ايران جه‌ بصورت فردي (شهروندان کشورمان) و چه‌ بصورت منطقه‌اي (کلکتيو) يک) در تعيين سرنوشت مناطق خود و دو) در هدايت کلان کشور مشارکت داده‌ شوند، و چنانچه‌ عنصر زبان، دين، مذهب و جنس نقشي در سياست و سياستگزاري کشور ايفا نکنند و چنانچه‌ مراکز قدرت و تصميم‌گيري سياسي، اقتصادي، فرهنگي، رسانه‌اي و حتي امنيتي در يک جا متراکم و متمرکز نباشند، آنگاه‌ قادر خواهيم بود جامعه‌اي متمدن به‌ نام ايران بسازيم. اين جامعه‌ را ما آن هنگام چه‌ مي‌ناميم، ملت ايران يا چيز ديگري، فارس و ترک و ترکمن و بلوچ و عرب و کرد را چه‌ مي‌ناميم، ملت، خلق، قوم يا چيز ديگري، به‌ قول قديميان کاملا علي‌السويه‌ خواهد بود. من خسته‌ نمي‌شوم براي چنين جامعه‌اي مبارزه‌ کنم. سازوکارهاي لازم آن سکولاريسم (حاکميت سياسي غيرديني)، فدراليسم (حاکميت سياسي غيرمتمرکز)، دمکراسي پارلماني (متناسب کشورهاي با بافت ملي ـ قومي متنوع و نه‌ اکثريت‌گرا)، دولت حقوقي و دولت اجتماعي مي‌باشند. توجه‌ شود که‌ همه‌ي اينها با هم معنا پيدا مي‌کنند و آلترناتيوي براي همديگر نيستند. من بالشخصه‌ اگر نظامي که‌ اجزاء آن آنچه‌ که‌ برشمرده‌ باشد، در شکل مشروطه‌ نيز مي‌پذيرم.
آيا مي‌توان اين را قوم‌گرايي ناميد؟!!


چه‌ رابطه‌ی بين کسب هويت ملی اقليتها با نظام سياسی حاکم بر آنها وجود دارد؟
جنابی در پاسخ به‌ من نوشته‌ بود: شنيده‌ايد که کسي اسپانيايي زبانهاي آمريکا را «ملت ِ (مثلاً) «مکزيک» بنامد؟ يا سوئدي‌هاي فنلاند خود را «ملت سوئد» بخوانند؟ يا فرانسويان سوئيس خود را «ملت فرانسه» بنامند؟!

شگفت‌زده‌ شدم از اين ‌ قياس با درايت چرا که‌:

1. قياس کرد و ترک و ... ايران که‌ هزاره‌هاست در سرزمينهاي خود زيست مي‌کنند، با مهاجران پراکنده‌ي آمريکا نشان از يک بينش و فرهنگ فاشيستي دارد تا دمکراتيک. اين حضرت به‌ ما مي‌گويد که‌ ما در سرزمين خود مهاجر هستيم! به‌ جدي بايد گفت هر دم از اين باغ بري مي‌رسد، تازه‌تر از تازه‌تري مي‌رسد؛ امروز مهاجر شديم، فردا مهمان و پس‌فردا لابد عذر ما خواهند خواست!

2. شهروندان مهاجر آمريکايي که‌ از حقوق شهروندي خود محروم نيستند. احتمال مي‌دهم اين مهاجرين کاتوليک باشند. تصور نمي‌کنم آنها اجازه‌ي بناي يک کليساي کاتوليک را در واشنگتن نداشته‌ باشند. تصور نمي‌کنم آنها اجازه‌ي تحصيل زبان اسپانيولي، اجازه‌ي تأسيس حزب، اجازه‌ي مشارکت در سرنوشت سياسي کشور ميزبان خود به‌ دلايل زباني و مذهبي را نداشته‌ باشند. هر آينه‌ يک بلوچ در ايران توانست رئيس جمهور بشود، شايد جرم نباشد ايران متمرکز و شووينيستي احمدي‌نژاد را با آمريکاي دمکراتيک و فدرال اوباما مقايسه‌ کرد. در ضمن با همه‌ی اين احوال هويت و اصل و نسب مهاجرين بعد از نسلها انکار نمی‌شود؛ مکزيکی‌ها هنوز مکزيکی‌تبار، ايرانی‌ها ايرانی‌تبار و غيره‌ معرفی می‌شوند. اين حضرات بطور واقع هضم کرده‌اند که‌ کرد در خاک خود و در خارج از آن خود را بعنوان کرد معرفی کند؟
3. قياس ايران با فنلاند دمکراتيک هم جرم است، چرا که‌ سوئدي‌زبانهاي فنلاند در جزاير آلاند با جمعيتي کمتر از 30 هزار نفر به‌ مساحتي 6784 کيلومتر مربع از سال 1920 خودمختاري دارند و زبان رسمي‌شان هم از قضا سوئدي است. کردستان ايران 66 سال آزگار است طالب خودمختاري است و پاسخش اما زندان و شکنجه‌ و گلوله‌ بوده‌ است. آيا ايشان مي‌دانند کردستان چند برابر جمعيت سوئدي‌هاي فنلاند را دارد، اما با اين حال از خودمختاري نوع سوئدي‌زبانهاي فنلاند چه‌ عرض کنم، از حقوق برابر شهروندي نيز محروم بوده‌ است؟! با اين وضعيت چه‌ انتظاري از کردستان مي‌توان داشت؟ آن را در مجموعه‌ ملت ايرانشان قرار نداده‌اند، وي را مورد استثمار قرار مي‌دهند، بر وي امر و نهي استعمارگرانه‌ نيز مي‌کنند، هر از چندگاهي هم فانتوم آمريکا و تانک روسيه‌ را براي درهم‌شکستن اراده‌اش ارسال مي‌کنند. صددرصد بديهي است که‌ اين خلق در پي راه‌ چاره‌ي ديگري باشد.

4. همين وضعيت را فرانسوي‌هاي سويس نيز دارند. زبان فرانسوي در کنار زبان آلماني و ايتاليايي زبانهاي رسمي و ملي، تکرار مي‌کنم، رسمي و ملي سويس هستند. واي به‌ روزي که‌ زبان فرانسوي در رسانه‌ها، در نظام آموزش و پرورش، در نظام اداري و قضايي ممنوع شود، واي به‌ روزي که‌ نظام فدرال سويس متمرکز شود و کانتونهاي بسيار خودمختار فرانسوي‌زبان سويس منحل، آنگاه‌ خواهيم ديد که‌ فرانسوي‌زبانها خود را چگونه‌ تعريف خواهند کرد. ايشان مثلا مي‌دانند که‌ مردم فرانسوي‌زبان سويس خود را ملت فرانسه‌ تعريف نمي‌کنند، اما نمي‌دانند که‌ در کل قانون اساسي سويس حتي در يک مورد از ملت سويس يا از اقوام سخني به‌ ميان نيامده، بلکه‌ تنها از خلق سويس‌ و از کانتونهاي خودمختار سويس!!
5. هويت در هر جايي از اين گيتي در مرزبندي با ديگري است که‌ شکل مي‌گيرد. کردستان ديرزماني است براي آنها غيرخودي و ديگري شده‌ است. آيا راه‌ ديگري براي آن باقي گذاشته‌اند غير از اينکه‌ مسير دولت‌سازي را طي کنند؟ اينان اگر به‌ تعامل فرانسوي‌زبانهاي سويس نظر دارند، بايد نظري هم به‌ نظام سياسي آن بياندازند. مگر نه‌ اين است که‌ اين دو ارتباط لاينفک با هم دارند؟

6. و بلاخره‌ نمي‌دانم، حال اگر مقايسه‌ مي‌کنند، چرا با فلسطين مقايسه‌ نمي‌کنند. فلسطين حق دارد خود را بر اساس زبان تعريف کند، حق دارد به‌ حق تعيين سرنوشت استناد کند، حق دارد دولت تشکيل دهد، اما هيچکدام از اين حقها را مثلا مردم عرب ايران نبايد داشته‌ باشند!! و يا حال که‌ قياس می‌کنند، چرا وضعيت کرد را با کوبک کانادا، باسک اسپانيا، آلمانی‌های ايتاليا، ... مقايسه‌ نمی‌کنند؟


مبارزه‌ بر عليه‌ کيست و چيست؟
فوقا گفته‌ شد که‌ فاشيسم و شووينيسم مکتب است، فرهنگ است و محدود به‌ حاکمان نيست. اين فاشيسم به‌ نوع ديگري مي‌تواند شامل من کرد و ترک و عرب و ... نيز گردد. نمونه‌هايي هم از آن در انترنت و در برخی تلويزيونها يافت می‌شوند.
در جايی ديدم که‌ شخصي نوشته‌ي خود را با بحث ژن فارس آغاز نموده‌ بود که‌ به‌ محض مشاهده‌ي آن مطالعه‌ي مطلب را ديگر ادامه‌ ندادم. سلاح مقابله‌ با شووينيسم بحثهای نژادی نيست.
آری، من هم حاکميت ايران را حاکميت تمام ايراني نمي‌دانم. حاکميت ايران بر اساس تلقي معيني از ملت ايران بنا شده‌ و در اين تلقي بخشي از مردم ايران به‌ دلايل زباني، بخشي ديگر به‌ دلايل ديني، بخشي به‌ دلايل مذهبي، بخشي به‌ دلايل سياسي، بخشي به‌ دلايل جنسي جايي ندارند. لذا حاکميت برخاسته‌ از اين تلقي نيز نمي‌تواند متعلق به‌ آناني باشد که‌ در چهارچوب اين نگرش قرار نمي‌گيرند. من همچنين معتقدم که‌ در چهارچوب ايران نيز نوعي از استعمار وجود دارد.

اما آيا از اين بحث مي‌توان استنباط نمود که‌ حکومت ايران حکومت فارسها، شيعه‌ها، مسلمانها و مردها است؟! مطلقا. تعداد مبارزين فارس‌زبان و مسلمان و شيعه‌‌مذهب (مثلا در شمايل مجاهدين خلق ايران) و مرداني که‌ از سوي حکومت اسلامي کشار شده‌اند، بسي بيشتر از غيرفارس‌زبانها و سني‌مذهبي‌ها و زنها بوده‌ است. در ايران نوعي از شووينيسم حاکم است، اما مردم فارس حاکم نيست. در عراق براي نمونه‌ حاکميت صدام عربي بوده‌ است، اما آيا حاکميت مردم عرب هم بوده‌ است؟ البته‌ که‌ نبوده‌ است. کافي است نگاهي به‌ انفال عرب شيعه‌ مذهب در اين کشور بياندازيم، تا متوجه‌ شويم که‌ اين حکومت چقدر ضدعربي هم بوده‌ است.

در هر خلقي تمايلات و پيشداوريها و کليشه‌هاي تبعيض‌گرايانه‌ و حتي فاشيستي وجود دارد. بعنوان يک کرد ادعا مي‌کنم که‌ اين تمايلات در ميان مردم و روشنفکران فارس وطنم در کمترين حد خود مي‌باشد. در بخشی از آنها کم يا زياد ناآگاهي به‌ نسبت هموطنان غيرفارس خود حاکم است، در آنها گرايشات خودمحورانه‌ و نوعي هم از تکبر شرقي ديده‌ مي‌شود، اما اين بسيار ضعيف است. کافي است تعامل فارس با ترک در ايران را با تعامل ترک با کرد و ارمني در ترکيه‌ مقايسه‌ کنيم، متوجه‌ خواهيم شد که‌ تفاوتها در کجاست. خامنه‌اي در اردبيل به‌ ترکي با مردم اين شهر سخن گفت، آب هم از آب تکان نخورد. آيا قابل تصور بود که‌ اوزال متوفي در دياربکر با مردمش کردي حرف بزند؟ البته‌ که‌ نه‌.
حال که‌ چنين پيشداوريها و کليشه‌هايی در مردم فارس‌زبان کشورمان چنين ضعيف هستند و حال که‌ حکومت برخاسته‌ از اراده‌ي آنها نيز نيست، چگونه‌ مي‌توان از حکومت استعماري فارس سخن گفت؟!

باز تأکيد می‌کنم: وجود روابط و مناسبات استعماري در ايران را تأييد مي‌کنم، اما آن را الزاما به‌ مردم فارس‌زبان کشورمان منتسب نمي‌سازم، هر چند اعمال استعمار داخلي به‌ زبان فارسي صورت پذيرفته‌ باشد. يک نمونه‌ از ظلم استعماري را همين امشب در يک مهماني خصوصي خارج از اين بحثها از يکي از دوستان صميمي‌ام شنيدم. وي که‌ ميزبان بود، از خاطرات گذشته‌اش سخن مي‌گفت تا لبخندي بر لبهاي ما بياورد. يک خاطره‌ را که‌ سابقا نيز از وي شنيده‌ بودم، اما امشب‌ که‌ در حال و هواي اين نوشتار بودم، برايم برجسته‌تر جلوه‌ نمود. وي تعريف کرد: روزي به‌ مادر يکي از رفقايمان که‌ براي ملاقات فرزندش به‌ زندان رفته‌ بود، مي‌گويند که‌ بايد هر چه‌ به‌ فرزندش مي‌گويد‌ \'به‌ فارسي\' باشد. وي مي‌پذيرد و داخل مي‌رود و هر چه‌ به‌ فرزندش در پشت ميله‌هاي زندان مي‌گويد، يک به‌ فارسي چاشني‌اش مي‌کند و به‌ کردي مي‌گويد: خيلی تو را زدند؟ به‌ فارسی، دستشان بشکند، به‌ فارسی، قربانت شوم، به‌ فارسی.... آيا چنين جرياني براي مادر داغديده‌ي يک هموطن زنداني فارس‌زبان اتفاق مي‌افتد؟

با همه‌ي اين احوال در خاتمه‌ي اين بخش بعنوان يک فعال کرد و مدافع مستقل جنبش کردستان نه‌ تنها هيچگاه‌ مرز بين حکومت و مردم فارس‌زبان کشورمان را مخدوش نمي‌سازم، بلکه‌ به‌ همزيستي با مردم فارسي‌زبان کشورم در کنار باقي مردم غيرفارس ايران مباهات نيز مي‌ورزم و آگاهانه‌ و با عشق و علاقه‌ي خود مي‌خواهم سرنوشت و آينده‌ي مشترکي را با آنها رقم بزنم. به‌ هر حال تصور نمي‌کنم نيرويي قادر باشد، مرا در مقابل بخشي از مردم کشورم قرار بدهد، چرا که‌ در دامان جنبش عدالتخواهانه‌ي فدائي و جنبش آزاديخواهانه‌ي کردستان پرورش يافته‌ام.
اين دو جنبش نفرت به‌ بي‌عدالتي و زورگويي را در من سازمان دادند، اما به‌ نفرت به‌ مردم خاصي سمت و سو ندادند. در دهه‌هاي اخير از قاضي محمد پايداري بر اصول و از قاسملو فرهنگ سياسي آموختم. امروز به‌ جنبش مردم کردستان افتخار مي‌ورزم که‌ نمونه‌هاي از اين فرهيختگان را در نحله‌هاي مختلف خود از دمکرات و کومله‌ و پژاک و بسي نيز خارج از آنها پرورش داده‌ است.

يک اصل بسيار مهم را از ياد نبريم: مبارزه‌ی ما عليه‌ انديشه‌ و عمل شووينيستی است و نه‌ عليه‌ مردم خاصی. در اين مبارزه‌ همه‌ی مردم ايران ذينفعند.

18 مه‌ 2012

www.nasser-iran.com
[email protected]